خستگی ، مزد کار عاشقی ام نیست ...
پس لازم است
تا بیایم شال و کلاهی
تا به کی انتظار ؟
تا ببینم
رقص شکوفه های بهاری
چند وقتی می شود دلبر را ندیدم
همتی باید دوباره
کز من بدو رسد نگاه و سلامی
خر در گل می ماند کز گل بگذرد
ترسم از این حال ما
دوست و دشمن بسازند مثالی
روزی شوق پرواز داشتم
لیک با این قفس تن
پریدن گشته رویا و خیالی
دوستان به کجایند ؟ نمی دانم !
لیک رقیبان بدسرشت
دل آرمان گرای ما میکنند خالی
همه شب به قبل خفتن
به شوق دیدن فردا
دارم اندر ذهن خود دائم سوالی
که چه باید کرد ؟
تا همچو خوبان
دل ما هم گردد خدایی
چو به دیروز می نگرم
آه بلند است از نهادم
که عمر گذراندم به غفلت و خامی
بهار عمر میرود سوی خزانش
با پیری عمر چه کنم من ؟
که نبردم سود از ایام جوانی !
با این تیرگی حال
باری دگر آمدم به درگاهت خدایا
تا کنم خوب گدایی
لطفی کن و راه بر من بیچاره بگشا
کام دل ما برآور
تا آنجا که توانی
دیگر از غفلت از تو خشنود نمی شوم
یا جامی بده بر من
یا راضی ام که جانم بستانی
خستگی ، مزد کار عاشقی ام نیست
صبری عطا کن
تا بگذرانم این عالم فانی
مست و مدهوشش می شوم
گر ما را بخرد دلبر
با این اوضاع نداری
باید نشست و چاره ای کرد
آری چاره این است
که کنم دل خوید را به حرفش نورانی !
(جمعه - یکم دی ماه 91 - ساعت 17)