منی زیباست که او باشد
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
*(منی زیباست که او باشد)*
در فصل جوانه زدن بهانه ها
ناگهان
تا به سوی جمکرانت
پر کشیدم
؛
به گمانم
ز جدایی
دل من تاب ندارد
وه ! که حیران خیالم
که دل او تاب ندارد
؛
خسته هستم ، خسته هستم
خسته از این دور و زمانه
رنجور و پر ز بهانه
زین که دائم
یا به گمانم یا به خیالم
زین که هنوز هم
ز خودِ خویش هیچ ندانم !
؛
خسته از راه
خسته از آه
خسته از راه نرفته
خسته از آه نکرده
؛
چند و اندی سال میشود که
در جستجویم بی نتیجه !
نکردم
فکرتی
هم فرصتی
که به دنبال دل خویش بگردم
که این است ، این نتیجه !
؛
حالیا
من بگردم
کوی و بازار و خیابان
حالیا
من بیابم
همنشین هر شب دشت و بیایان
؛
تا که من دم میزنم از من
تا که ننشسته او بر
جان و دل من
چه سود دارد
خزان غیبتِ او
بر روان همیشه زمستان وجود من ؟
؛
آمدم آقا به دیدارت
گمان بردم که تنهایی
ندانستم که این غم
به عمر روز و شب هایم
مرا کرده ست همراهی
؛
میان راه خانه
تا مسجدت آقا
بگفتم پیش خود با خود
بنالم از جفاها از ستم ها
بدیدم خویش را
که بهارم در ستم ها در جفاها
سرانجام پنبه گردیدند
هرچه کرده بودم رشته و نخ
و البته وجودم
آب شد ، سرد شد همچو یک یخ
؛
گفتم آقا
دست از اغیار کشیدم
کشیدم دست از
هر آن چه نالیدم
آخر
همه را در خود بدیدم
؛
گفته بودم
خسته هستم
گفته باشم
پر امیدم
زانکه بعد از مدت عمر
گره دل
را گشودم
؛
در جوار توکل
نشستم
بخواندم توسل
تا بیاید
تا بگیرد
دست این مرد شکسته
تا بباراند
بر فصل زمستان وجودم
باران بهاری را
تا بتاباند
بر مه بی فروغم
نور خورشید وجودش را
؛
و آخر
میروم من راه خانه
میرود او راه بیابان
و یکبار دگر
تکرار من ها !
گفته بودم
من نباید من باشد !
بلکه باید
من ، مجذوب او باشد
غرض از سرودن ، از نگاشتن
گفتن این حرف دل بود :
منی زیباست که او باشد ..